پرستو بر شانه مجسمه نشست و گفت: توکي هستي؟ چراگريه مي کني؟
مجسمه گفت: به من شاهزاده خوشبخت مي گويند.
بعد از مردنم مردم مجسمه ي مرا از طلا وجواهر ساختند و روي اين تپه گذاشتند.
تا وقتي زنده بودم از چيزي خبر نداشتم اما حالا همه چيز را ميبينم و از درد همه باخبر ميشوم.
من از ديدن گرفتاريهاي مردم خيلي غصه مي خورم اما کاري ازدستم برنمي آيد.
همين حالا آن دورها مادري را مي بينم که در کنار بچه مريض خود اشک ميريزد.
اين زن بي چاره با اين که هر روز لباس ميدوزد و کارمي کند آن قدر پول ندارد که براي فرزند خود دارو بخرد. راستي تو بيا و ياقوت شمشير مرا براي او ببر..................
پرستو گفت:«با اين که خيلي خسته ام و فردا هم راه درازي در پيش دارم اين کار را براي تو مي کنم.»
آن گاه پر زنان رفت و ياقوت را براي بچه بيمار برد.
صبح روز بعد پرستو به مجسمه گفت:«من ديگر بايد به دنبال دوستانم بروم.»
اما شاهزاده خوش بخت گفت: يک شب ديگر هم پيش من بمان.
پيرمردي را ميبينم که نه غذا دارد و نه آتشي که خود را گرم کند.
تو مي تواني زمرد يکي از چشم هاي مرا براي او ببري.
پرستوي مهربان قبول کرد و يکشب ديگر هم پيش شاهزاده خوش بخت ماند. اما صبح روز بعد وقتي مي خواست با شاهزاده خدا حافظي کند، او باز هم التماس کرد و گفت : اي پرستوي کوچولو فقط يک شب ديگر اين جا بمان.
چشم ديگر مرا هم براي دخترکي ببر که در اين دنيا هيچ کس را ندارد.
او اين روز ها سخت گرسنه و تنهاست. پرستو گفت:
امّا اگر اين چشمت را هم ببخشي کور مي شوي و ديگر نمي تواني مردم شهر را بيني.
شاهزا ده خوش بخت گفت : امّا من راضي هستم. چون جان يک انسان را نجات مي دهم.
پرستو زمرّد را براي دخترک فقير برد.
وقتي برگشت. شاهزاده به او گفت:
اي پرستوي مهربان حالا زود باش پرواز کن وخودت را به دوستانت برسان.
امّا پرستو گفت: من پيش تو مي مانم و از زندگي مردم اين شهر برايت خبر مي آورم.
از سرما هم نمي ترسم. چون کار خوبي که انجام ميدهم دلم را گرم مي کند.
آن سال زمستان پرستو در شهر مي گشت و براي شاهزاده خبر مي آورد.
هر شب هم تکّه اي از طلا هاي لباس مجسّمه را مي کند و براي مردم فقير مي برد.
در يکي از روز هاي آخر زمستان که هوا کمي گرم شده بود مردم در بوستان شهر گردش مي کردند.
ناگهان چشم يکي از آنان به پرستوي مرده اي افتاد که روي پاي مجسّمه شاهزاده خوش بخت افتاده بود.
او نگاهي به مجسّمه کرد و از تعجّب فريادي کشيد. مردم با شنيدن فرياد او دور مجسّمه جمع شدند. شاهزاده ي خوش بخت ديگر طلا و جواهري نداشت. آن وقت مردم شهر فهميدند کمک هايي که سرتاسر زمستان به آنان مي رسيد از کجا بود.